دره ی شتر کش
بعدازظهریک روز پاییزی بود و بادشدیدی همراه باسوزسرمایی که تامغزاستخوان فرومی رفت می وزید.ازآن روزهایی بود که گرگ ها از زور گرسنگی و درماندگی خودشان را تاپشت حصارباغچه های روستامی رساندند.زبده ترین چوپان ها و جسورترین سگ های گله هم حریف"گرگ های پاییزی"نمی شدند.می گفتندکسی که روزهای بادخیزپاییزی پایش را از خانه وکاشانه اش بیرون بگذارد یا دیوانه است یا لابدجگر گرگ خورده است.
چراغعلی امانه دیوانه بود ونه دل و جگر گرگ خورده بود.آدمی بود دل زنده و خوش صحبت و مهربان. منطقه ی ما همیشه درپاییز جولانگاه گرگ ها بود. شب قبل خواب دیده بودم که درست درقله ی قره داغ گرگی رو به ستاره ای سرخ زوزه می کشید.انگار زوزه های تمام ناشدنی اش مغناطیس وار ستاره را از اوج آسمان به سمت قله ی کوه پایین می کشید. ستاره داشت رو به قله ی کوه پایین وپایین تر می آمد.درنهایت آنقدر فرود آمد که آرام آرام در دهان گرگ سیاه ناپدیدشد.گرگ را دیدم که دهانش را بست و دیگر زوزه نکشید. زن هاهمیشه بشوخی می گفتندحیف که چراغعلی "بع بع"نمی کند وگرنه بجای بره می شدگوشتش را خورد!
آن روز چراغعلی درمیان بادهای سیاه سوار بر الاغ خاکستری اش از روستای "قیزیل بولاغ"با خورجینی پر از کله قند آمده بود تا اهالی روستای مارا به عروسی پسر عباسقلی بیگ قیزیل بولاغی دعوت کند. چراغعلی فروشنده ی دوره گرد بود وهروقت که به روستای ما می آمد اول سری به ما می زد وتا ناهاری یا لقمه نانی نمی خورد نمی گذاشتیم بساطش را پهن کند.بعد از آن زن ها مثل کلاغ بر سرش می ریختند و خرده ریزهایش را نوک می زدند."چراغ چرچی"را در سی پارچه روستای محال ما همه می شناختند.آدم خوش صحبتی بود و فراخور هریک از مشتری هایش متاعی حاضر وآماده در زیر زبان داشت.دربساط چراغ چرچی همه چیز می شد پیداکرد.از سوزن ونخ وسقزگرفته تاحنا وفتیله ودواجات وعطر وپودر. خدیجه باجی زن فقیر اما شوخ و خنده رویی بود که همیشه ی خدا چشم هایش پر ازخون بود.شوهرش درجوانی ازدنیارفته بود وبیوه اش را با دو پسر قد ونیم قدش تنهاگذاشته بود.همین که می رسید می گفت دادا چراغ خداخیرت بده یه خورده دارو توی این چشمای خوشگل من بریز که بدجوری از درد دوری شوهر جوان مرده ام می سوزند! بیابگیر این هم دوتا تخم مرغ! چراغعلی ازبین قوطی های عطاری اش یکی را برمی داشت و می گفت دراز بکش ببینم خدیجه باجی!خدیجه باجی هم همانجابه پشت دراز می کشید وهمیشه هم از کارخودش خنده اش می گرفت و چون می خندید چشم هایش بکلی بسته می شد. چراغعلی که نمی توانست به چشم های بسته ی زن گرد دارو بریزد صدایش بلند می شد که زود باش وا کن ببینم؛ خیلی ازت خوشم میاد! بااین حرف چراغعلی خدیجه باجی بیشترمی خندید وچشم هایش پر از اشک می شد.
آن روز بعدازاینکه خورجینش خالی شد و پیغام های دعوت را یک به یک ابلاغ کرد به خانه ی ماآمد تا کمی استراحت کند وچایی هم بخورد. باپدرکه مشغول گپ زدن بود صدایش انگارمی لرزید و ترسی ناشناس در چشم هایش سوسو می کرد. هرچه آفتاب به مغرب نزدیکتر می شد وسایه ها درازتر،باد هم تندتر و بی پرواتر می وزید و چراغعلی را پریشان تر می کرد.گویی شمعی بود که گرفتارباد شده بود و پت پت می کرد. قرار بود پدرم همراه چراغعلی یک روز زودتر از بقیه به عروسی برود. ولی کاری پیش آمد و مادرم با رفتن پدر مخالفت کرد. من وپدربا او تا بیرون روستا رفتیم. زوزه ی باد واقعا کرکننده بود.هنوز چندقدمی ازما دورنشده بود که نچ نچ و هی هی اش در هو هوی باد گم شد.می دیدم که روی الاغ کمی به جلو خم شده است و سرش درپناه یقه ی بلند پالتوش بسختی دیده می شد.باد ازپشت سر می وزید و الاغ چراغ دمش را میان پاهایش فرو برده بود و به کندی قدم ازقدم برمی داشت.انگار می دید که گرگ های تیزدندان سر راهش منتظرند تا هزاران چاقو بر شکم وپهلوهای خودش وصاحبش فروکنند. وقتی برگشتیم مادرم گفت چراغعلی بااین کم رویی ها ودل رحمی هایش بالاخره یه روزی کار دست خودش میده!پدرسری تکان داد و درجواب مادرگفت:آدم بیچاره ای است.این همه بهش میگم بابا اول حساب های قبلی ات را بامردم تصفیه کن بعد نسیه ی جدید بهشون بده ولی تو گوشش نمیره که نمیره!هرچه می گم مرد حسابی به وعده های سرخرمن این جماعت دلت رو خوش نکن درجوابم میگه این بدبخت بیچاره ها دلشون به چی خوش باشه؟از من نسیه نکنن از کی بکنن؟خدا روزی رسان است عموعباس! بالاخره رزق ما هم می رسد ان شاءالله! پدر دستی برپیشانیش کشید و اضافه کرد: ولی توی اون ماجرا باید حق را به چراغعلی داد.زن جوان تیمور کله خراب به خونه اش پناه آورده بوده.میگی چکارمی کرد؟بیرونش می کرد که اون نامرد بکشدش؟سر یه مساله ی بی اهمیت زن بیچاره رو به قصد کشت کتک زده بوده که از دستش فرار می کنه و میاد خونه ی چراغعلی. منم بودم همون کاری رو می کردم که چراغعلی کرد. مادر گفت:من که نمیگم نصف شبه بیرونش می کرد.میگم نبایدزن جوان مردم رو برمی داشت وباخودش می برد روستای پدری اش.خب به جای تیمور هرکس دیگه یی هم بود به غیرتش برمی خورد! -درسته.ولی زن بیچاره گویا قسمش داده.به دست وپای چراغعلی افتاده.گفته دست از من،دامن ازتو. من توی این روستا غریبم،بی کسم،بی یار و بی پناهم.به غیرازشما کس دیگه یی ندارم.
مادرم گفت:گویا لچکش رو زیر پای چراغعلی انداخته! -بله چراغعلی چی کار می تونست بکنه؟حالا تیمورخان هم یه بلوفی زده ولی هیچ غلطی نمی تونه بکنه.نباید هم بکنه. شب باد تندتر شده بود و درها را به هم می کوبید. شاخه های درختان داخل باغچه را می شکست و نعره می کشید.زوزه ی گرگ هابا زوزه ی باد سیاه درهم می آمیخت و مو برتن آدم راست می کرد. نیمه های شب بود که صدایی در حیاط خانه شنیده شد.انگار حیوانی هراسان و به شتاب درحیاط را چهارطاق بازکرد وداخل شد.حتی چندبار سر بر در خانه کوبید و بخار نفس هایش از درزهای در به درون خزید. من سخت ترسیده بودم و خودم را به سینه ی مادرم چسبانده بودم.بوی خون تازه همراه نفس های جانور وحشت در اتاق می ریخت. همگی ساکت بودیم و به هم نگاه می کردیم.عاقبت این پدر بود که دل به دریازد وازجایش بلند شد.نزدیک در که رسید باردیگر حیوان سربر درکوبید وپدر ناخودآگاه قدمی عقب تر نشست.ولی حیوان دست بردار نبود.مرتب پوزه اش را بر در می مالید وناله های خفه ای ازگلویش برمی خاست.پدرکلون پشت در را آهسته کشید ودر بلافاصله تاآخر بازشد.
ای داد بیداد!الاغ خاکستری چراغعلی بود که سراپا خونی بود.خون از زیر شکم و پاهای جلویی اش سرازیر شده بود و پالانش هم خیس خالی بود.شب از نیمه گذشته بود. چه کار می توانستیم بکنیم؟پدرم فانوسی برداشت و دونفرازهمسایه ها را هم همراه خود برد تاشاید نشانی از چراغعلی پیداکنند. من ومادرم الاغ بیچاره را داخل طویله انداختیم وبرگشتیم منتظر پدر شدیم.بعداز ساعتی پدر،فانوس بدست و با سری پایین انداخته، آمد اما بدون چراغعلی.گفت باد بیداد می کرد وسرما امانمان را بریده بود.تاجایی که می توانستیم رفتیم.ولی به ابتدای دره ی تنگبارشترکش که رسیدیم جرات نکردیم جلوتر برویم وناچاربرگشتیم. فردا صبح که مردم از زن ومرد برای عروسی به طرف روستای قیزیل بولاغ راه افتادند هنوز هیچ خبری از چراغعلی نرسیده بود.پدر اول صبح چندنفر از ریش سفیدها را صداکرد وماجرا را برایشان تعربف کرد:از سیرتاپیاز.بعدش ما هم حاضرشدیم وراه افتادیم. باد دیگر نمی وزید و هوا گرم تر شده بود.تندتر راندیم و در وسط های دره ی تنگبار شترکش به بقیه رسیدیم.همانجابود که متوجه کلاغ هایی شدم که کنار دره پی درپی فرود می آمدند ونوک برچیزی می زدند وبلندمی شدند.من که ترک پدرم روی اسب بودم گفتم آنجا را نگاه کن پدر! پدر هم گویا به فضیه پی برده بود.سر اسب را برگرداند و نزدیک محل که رسید کلاغ ها یکباره قارقارکنان بلندشدند و من پالتو چراغعلی را دیدم و شناختم. قبل ازآنکه آفتاب غروب کند تیمورخان گیر افتاد وبه کاری که کرده بود اعتراف کرد. آن روز خدیجه باجی هم باما بود و ازبس که گریه کرده بود ازچشم هایش خون می چکید.
«تئلیم خان» نام روستایی است در هشترود آذربایجان شرقی که نویسنده دوران کودکی خود را در آن سپری کرده است.