🌱 گرگ های خاکستری قَرَه داغ🌱
«آی آمان از دستِ این هرزه گَردِ هرجایی! بال و پَرت بشکنه هی!» صدای چوپان پیر در غوغایِ باد گم شد. او از لحظه ای که باطلوع خورشید به همراه گلّه از روستا بیرون زده بود بادِ پاییزی شروع به وزیدن کرده بود و صحرای لم یزرع با خار وخاشاک و باد و خاک به استقبال چوپان و گوسفندهایش آمده بود. آفتاب پاییزی هنوز از مدار تابستان فاصله ی چندانی نگرفته بود.
«هی هی، هی، هیشته، تُف به اون شاخت بُز بی حیا، بشکنه اون سُمِ نَحست، بی صاحاب بشی هی ی ی!». باد نفرین های چوپان پیر را بالای سرش می چرخاند و می کوبید توی صورتش. بز راهنما با زنگوله ی بزرگش گله را در پیِ خود می کشید...
چوپان سوار برالاغ خاکستریش داشت نان وپنیری را که زنش برایش گذاشته بود می لُمباند. دهانش بیکار نبود. وقتی لقمه از گلویش فرو می رفت فحشِ آبداری به بز یا میشی که از ردیف گله بیرون رفته بود نثار می کرد. در خیال خودش خطّی فرضی دورِ گله کشیده بود و هرگاه که یکی از زبان بسته ها از خط قرمز چوپانِ پیرخارج می شد دهان چوپان مسلسل وار بکار می افتاد و فحش و لیچار بود که برسر و رویِ حیوان شلیک می شد. سگ بزرگ گله که «آلا کوپَک» نام داشت دُمش را به هوا بلندکرده بود و هرگاه که چوپان بر سر میشی یا بزی داد می زد گوش هایش را تیز می کرد و چرخی به دور گله می زد و هرحیوانی را که از امر چوپان تَخَطّی کرده بود گاز می گرفت و برسرش عو عو می کرد.
گله از صبح درمیان ابری از گرد وخاک راه رفته بود و بقدرکافی از دهکده دور شده بود. چوپان سوتی زد و بز راهنما ترمز را کشید و قطارگله توقف کرد. آن وقت چوب دستی اش را بالای سرش بُرد و داد زد «هی هی ها های هیششّه...». بدین ترتیب گله اجازه چریدن یافت و از خط قرمز چوپان بیرون رفت. خورشید از آسمانِ صاف و بی ابر آتش می ریخت.
چوپان از الاغِ خاکستریش پایین پرید و گذاشت تا مرکبِ پیرش پوزه برخاک بمالد؛ چرا که درصحرا جز خاکِ خشک و داغ و بوته های پراکنده ی گَوَن هیچ چیز نبود. باد و آفتاب همه چیز را پاک سوخته و از ریشه به در آورده بود. گله از روی غریزه خودش را بطرف کوه سیاه می کشید. در پای کوه هنوز کم و بیش علف های سبزی بودند که از هجوم باد و آفتاب در پناه سنگ های فروغلتیده از کوه جان سالم به در برده بودند. چوپان پیر اما با وجود آلاکوپَک از نزدیک شدن به کوه سیاه واهمه داشت. گرگ های قره داغ هرجنبده ای را در دشت رصد می کردند.
ظهرگوسفندها را جمع کرد و از داخل خورجین قابلمه ی مسی دود گرفته ای را بیرون کشید وچند تا از گوسفندها را دوشید. با قَمه یی که حمایل گردنش بود خاک های نرم را کنار زد تا به خاک مرطوب رسید. زمین را با نوک تیز و بُرنده ی قمه کَند وچاله ای درست کرد. با دست های استخوانی ومحکمش دیواره های چاله را کوبید و صاف کرد. شیر را درون چاله خالی کرد و به آلاکوپک که کنارش ایستاده بود و دمش را مرتب تکان می داد شاره کرد. سگ زانوهایش را برزمین نهاد و با زبان سرخ و درازش شروع کرد به خوردن شیر. با چه سر وصدایی شیر را بالا می کشید، بعد بلند شد و چشم به خورجین دوخت که کنار چوپان روی زمین بود. چوپان گفت چیه؟ هنوز یه طرف شکمت خالیه؟ خنجر بخوره به اون شکمت هی! درحالی که دست در خورجین می کرد گفت بیا بگیر امروز من و تو کارها داریم! و دو گِرده نان بزرگ انداخت جلوش. سگ با هول و ولا نان ها را بلعید و رفت درسایه ی سنگ سیاهِ بزرگی لم داد.
چوپان دوباره رفت سراغ گوسفندها و باردیگر قابلمه اش را پرکرد. اجاقی درست کرد وقابلمه را روی آتش گذاشت. شیر که جوشید چند تا نان ترید کرد و قاشق بزرگ چوبی اش را برداشت و تا قاشق آخرش خورد. و شیر مانده در تهِ قابلمه را سرکشید. دور دهانش را با گوشه ی آویزان پارچه ای که به سرش بسته بود پاک کرد و همانجا دراز کشید. بعداز ساعتی بلندشد و رفت درپناه سنگِ سیاه، پشت به باد نشست و مثانه اش را که خالی کرد با سنگی کوچک جای مرطوب را پاک کرد و بند شلوارش را محکم بست. اما بادِ سیاه دست بردار نبود. و همین پیرمرد را نگران وخشمگین می ساخت. از وقتی که دراز کشیده بود وزش باد شدیدتر شده بود. انگار طوفانی در راه بود.
هرگاه که زوزه ی باد با گردباد همراه می شد چوپانِ خسته از سالیان جانفرسای، بیش از پیش عصبی می شد و درهم می ریخت. و امروز یکی از آن روزها بود. باد شلاق بر زمین خشک می کوبید و خاک های نرم را از جا می کند و بر سر و روی چوپان می کوبید. چشم های چوپان را با ماسه های ریز و سوزان پر می کرد. مجبور شد با دستمال فرسوده و پوسیده ای که دورِ گردن پیچیده بود دهان و بینی اش را بپوشاند. اما چشم ها باید باز می ماندند و نگرانِ گرگ های خاکستری قره داغ می شدند. گردبادها وقتی از پای قره داغ شروع به حرکت می کردند فرصت به دست گرگ ها می افتاد.
وقتی که گردباد به نزدیک گله می رسید از تونلِ آن بیرون می جَستند و گله را تار و مار می کردند. و امروز یکی از آن روزها بود. چشم های سرخ و سوزان چوپان متوجه کرکس های سیاهی شد که از بالای کوه بر پشت باد نشسته بودند و به جانب دشت می راندند. مثل کشتی های بی لنگری بودند که بر روی دریای متلاطم کژ می شدند و مژ می شدند*. هنگامی که به بالای سرِ گله رسیدند گردبادی عظیم با گله فاصله ی چندانی نداشت. پیرِ باران دیده ی ما غافل شده بود. چون خطر را در بیخ گوش گله حس کرد مثل باد چوبدستی اش را روی سرش گرداند و گله را چند بار دور زد.
از میان گردباد، گله ی گرگ ها را دید و بوی نَفَس های متعفّن شان را شنید. برقِ خنجرهای زهرآگین شان را مشاهده کرد و یک بار دیگر بند شلوارش را محکم کرد. گرگ های گرسنه ی قره داغ با دهان های باز که آبی غلیظ از آنها جاری بود چنان گروپ گروپ پای بر زمین می کوبیدندکه موهای سر چوپان راست شد. وقتی که گوسفندها را در یک جا گرد آورد چوب دستی اش را دو دستی بالای سر برد و چنان نعره ای از جگر برکشید که صدایش تا قله ی قره داغ فرا رفت و به گوش هرجنبنده ای که درآن اطراف بود رسید.
گردباد ازکنار گله گذشت و گرگ ها به دایره ای که چوپان پیر رسم کرده بود حمله ور شدند. همه می دانستند که هرگاه گرگ ها به گله ی چوپان پیر حمله می کنند چوپان دیوانه می شود. این را گرگ های خاکستری قره داغ هم می دانستند و امروز یکی از آن روزها بود: روز دیوانگی چوپان پیر.
گردباد کاملا کنار رفته بود و میدان را برای گرگ ها و چوبان و آلاکوپک خالی کرده بود. اکنون کاملا در دید پیرِصحرا بودند. چماقش را در یک دست بالای سرش می چرخاند و خنجر عریانش را در دست دیگر رو به گرگ ها گرفته بود. آلاکوپک گوش هایش را تیز کرده بود و دمش را بالا نگه داشته بود وحالت حمله به خود گرفته بود. آماده بود که با یک اشاره ی دوست بی یاورش به گله ی گرگ ها بزند. امروز روز وفاداری آلاکوپک بود. او که از زمان تولگی در زیر دست چوپانِ خنجرگزار برآمده بود بارها از روی نعش گرگ ها گذشته بود و دندان های تیز و بُرّانش با خون یکّه تازان صحرا سرخ شده بود. مرد و زن از شجاعت و جنگاوری اش قصه ها می گفتند و گرگ ها از پنجه های گرگ افکنش دلی پرخون داشتند. وامروز باهمه ی قوا آمده بودند تا تقاص ایام گذشته را از او بگیرند. و آلاکوپک بهتر از هرکسی این را می دانست.
گرگ ها وقتی بقدر کافی به حریم گله نزدیک شدند با یک فرمان از پیش تعیین شده ازهم فاصله گرفتند. و این زمانِ هجوم پیرِ مجرّب صحرا و آلاکوپک بی مانند بود. گله از روی غریزه و به فرمان چوپان و به یاری بز راهنما که با یک سوت معنا دار چوپان مرتب گله را دور می زد در دل هم فرو رفته بودند. آنسان که جایی برای سوزن انداختن نبود و این البته کارگرگ های خاکستری قره داغ را سخت تر می کرد.
هیچ کس باورش نمی شد. خبر برپشت تندبادی از کنارگرگ ها وگوسفندها گذشته بود و به مردم دهکده رسیده بود. نعره ی دلاور صحرا در کوه و دشت پیچیده بود و مردم را روانه ی صحرا کرده بود. در حوالی گله سنگی نبود که ازخون، سرخ نشده باشد، و خاری نبود که پشم گوسفندها و موی گرگ ها بر سرش آویزان نباشد. آلاکوپک هنوز بر سر پای بود؛ حتی اگر گوش هایش به یغمای گرگ ها رفته باشد و سر وصورتش در زیر پنجه های دشنه گون گرگ ها تباه گشته باشد. از هزار نقطه ی بدنش خون می چکید اما سر برشانه ی یارِ پیرش همچنان سرپا بود و می لرزید.
چوپان پیر درحالی که خنجرش را هنوز ازپهلوی گرگی عظــیم الجــثّه بیرون نکشیده بود تکیه بر لاشه ی گوسفندی داده بود که گلویش همچنان دردهانِ قفل شده ی گرگِ درخون تپیده بود. و نگاهش هنوز در دور دست ها درتعقیب چندگرگی بود که از دست چماق و خنجرش با تنی مجروح و با پایی کِشان و لنگان جان سالم به در برده بودند.
حسین مختاری
(از مجموعه داستان در دست انتشار)
golhaymarefat@