مثل یک گاو زندگی کن!
شاید هرکس برداشتی از این توصیه داشته باشد-برداشت هایی نه چندان دلچسب و خوشایند. اگر من هم جای شما بودم و کسی به من می گفت "مثل یک گاو زندگی کن"، ازش دلخور می شدم، و بِهِم بر می خورد. ولی اجازه بدهید قبل از اینکه به تریج قبای کسی بربخورد، بروم سرِ اصل داستان.
یک روز برای کاری به منطقه ی قره داغ آذربایجان رفته بودم که یک دفعه بادی تند شروع به وزیدن کرد و آسمان بالای سرم پر شد از ابرهای تیره.
فصل بهار بود و درختان میوه پر از شکوفه های رنگ وارنگ. آسمان انگار از رعد و برق های وحشتناک پاره پاره می شد و پرنده ها جیغ و فریاد کنان در جست و جوی جان پناهی مثل تیر پرتابی در می رفتند. هنوز قطره ای از ابرهای تیره فرو نیفتاده بود اما آسمان گرونبه های پی در پی از طوفانی سهمگین و بنیان کن خبر می دادند. جایی که من بودم دره ی وسیعی بود که اطرافش را کوه های کبود و پر از علف های معطر احاطه کرده بود. من هم در واقع در پی همین علف های نادر می گشتم و قرار بود روز بعد به همراه یکی از اهالی منطقه به کوه بزنیم.
ناگهان صدای مرموزی توجهم را جلب کرد. خوب که گوش خواباندم وحشت سراپایم را گرفت. این صدا برایم آشنا بود. در ایام کودکی بارها این صدا را شنیده بودم. آخرین بار وقتی بود که اهالی دهکده غافلگیر شد و سیل از کوه های دور با دهان کف آلوده رسید و دختر همسایه مان را برداشت و برد.
به مسیر صدا چشم دوختم و دیدم سیل مثل هیولایی خشماگین و شلنگ انداز کشتزارها را در می نوردد و پیش می آید. آنقدر فرصت برای فرار از مسیر سیل داشتم که خودم را به جای امنی برسانم و به تماشای این غول بی شاخ و دم بایستم. وقتی نزدیک تر شد دیدم گاو سیاه بزرگی را روی سر گرفته و با خود می آورد. درخت های پرشکوفه را یکی یکی می شکست و پیش می تاخت. گاو انگار که بر کجاوه ی راحتی آن داده باشد، و به مهمانی برود عین خیالش نبود. شاید هم چنان ترسیده بود و مقهور مرگ شده بود که تسلیم را تنها گزینه ی ممکن یافته بود.
سیل نعره زنان نزدیک و نزدیک تر شد و با قدرت تمام خودش را به دیوار بلند یک باغ آلبالو کوبید. دیوار در یک چشم به هم زدن از هم پاشید ولی گاو سیاه مثل یک فیل پرنده به هوا پرید و کنار من صحیح و سالم بر زمین نشست. بدون آنکه سر بر گردانَد و به تماشای سیل بپردازد یا از این معجزه ی غیرمترقبه و خوش اقبالی خود تعجبی بکند و برای شکرانه ی سلامت ماغی بکشد، سرش را پایین انداخت و شروع کرد به چریدن علف های زیر پایش!
بیستم اردیبهشت
حسین مختاری
@golhaymarefat
«تئلیم خان» نام روستایی است در هشترود آذربایجان شرقی که نویسنده دوران کودکی خود را در آن سپری کرده است.