تهِ چشمان دلبرِ مو طلایی دو ستاره برق می‌زد. در باغ های پُرگل و سبزه می دویدیم و دلبر مو طلایی برایم ترانه می خواند. موهایش آرام و قرار نداشت؛ انگار در لابه لای زلفکانش نسیم نوازشگری لانه کرده بود -مثل پرنده ای که به قفس اش عادت کرده باشد و بعد از رهایی دوباره بسوی قفس برگردد. بزرگتر که شد موهای حلقه حلقه اش را زیر شال قرمزی پنهان کرد و نسیم را هم برای همیشه زیر شال قرمز اسیر کرد. بعد از آن هر گاه که فرصت دیداری دست می داد برایم قصه می گفت. همیشه هم از دخترانی می گفت که از یار و دیارشان دور شده و به غربت رفته بودند.
عصر یک روز تابستانی موطلایی، در باغچه، رو به رویم نشسته بود و دفترش را باز کرده بود و از صورت من نقاشی می کرد و می خندید. در سکوت باغچه یک دفعه صدای سایش بال های پرنده ای را بالای سرمان شنیدیم. پرنده ی بزرگ سیاهی بود که پروازکنان رفت و رفت، و روی بام خانه ی دلبر مو طلایی نشست. فردای همان روز مادر موطلایی بیمار شد و به رخت خواب افتاد. یک روز با حال زار به مادرم گفت دخترم بعد از من کسی را ندارد، عروس خودت بکن- و سرش را به سوی من چرخاند و لبخند رنگ پریده ای زد. روز بعد ،اول صبح، صدای گریه ی موطلایی را پشت در شنیدیم. مادر موطلایی همراه پرنده ی سیاه، برای همیشه،رفته بود.
موطلایی همان روز شال قرمزش را از سر برداشت و موهای طلایی حلقه حلقه اش مثل دسته های طلایی گندم یک دفعه رها شدند و در بالای کمرش آویزان ماندند. بعد هم رفت و بقچه ای را آورد و روسری سیاهی بیرون کشید و بر سر بست.
پاییز تازه از راه رسیده بود که یک روز پدر موطلایی سوار اسب کَهَرشان شد و از تپه های روبروی دهکده گذشت و رفت، و وقتی برگشت بر تَرک اسبش زن غریبه ای بود.

بعد از آن موطلایی را کمتر می دیدم، زن غریبه اجازه نمی داد با من بازی کند یا برایم قصه بگوید. من و موطلایی در مدرسه ی روستا گاه گاهی هم دیگر را می دیدیم و او یواشکی از خواب هایی می گفت که زن غریبه برایش دیده بود. کلاس پنجم را که تمام کردیم، در طول تابستان یک بار هم نشد که نگاهم به چشمان دلبر مو طلایی که ته شان دو تا ستاره برق می زد، بیفتد. پاییز بالاخره با بادها و گرد و غبارهایش از راه رسید، و من برای ادامه تحصیل به شهر رفتم. آن سال زمستان سختی آمد و همه ی راه ها را بست و من نتوانستم سری به دهکده بزنم. تا اینکه عید از راه رسید و من تعطیلات را به دهکده آمدم‌. دلم برای دلبر موطلایی پر پر می زد. سراغش را از مادرم گرفتم. مادرم بی آنکه کلمه ای بگوید رفت و از روی طاقچه یک دفتر برایم آورد؛ دفترنقاشی موطلایی بود. یکی از نقاشی ها عکس دختری بود، سوار بر یک اسب. شال قرمز بلندی بر سرش انداخته بودند و دختر سر برگردانده بود و انگار به نقطه یی در بین جمعیتی که دوره اش کرده بودند، می نگریست: از پشت شال قرمز بلند دو ستاره برق می زد.

حسین مختاری
۱۵ دی ۹۶

golhaimarefa@