آن روزکه نرگس رفت باد شدیدی ازبالای ولیان کوه به جانب شهرمی وزید و خاکِ سرخ رنگی به همراهِ خود می آورد.درختان تبریزی دربرابر باد خم می شدند وشاخه هایشان سوت می کشیدند. در دل عاشیق علی،اما،طوفانی بر پابود.ازآن روزبه بعد عاشیق علی را می دیدند که هر روزصبح به همراه آفتاب خود را به نزدیک کوی یار می رسانَد و ساز می زند.ساز می زند و از سرِ درد آواز می خواند.به امید آنکه شاید نوای ساز وآوازش به گوش نرگس برسد.

اما دستِ تقدیرعلی را رفته رفته به راهی دیگر می بَرَد. در خدمت یکی-دوتن از دل سوختگان عاشق زانوی ارادت برزمین می زند وبا طریقت درویشانِ اهلِ دل آشنامی شود.می داندکه درتبریزچند گورستان قدیمی هست که آرامجایِ بسیاری از اولیاست.درآن میان گورستانهای سرخاب وگجیل وچرنداب ازبقیه مشهورترند. علی مدتی درجوار قبور متبرکه ی عارفانی چون بابافرج تبریزی، بابا حسن سرخابي، پيرمحمدتبریزی ودیگرشوریدگان و دلسوختگان بیتوته می کند و ازارواح مقدس ایشان طلب همت می نماید،به راز ونیازمی پردازد و از روان پاک صاحبان مزارات ملتمسانه می خواهدکه خداوند دلی پاک وجانی عشقناک عطایش کند. بعد مدتی  متوجه ولیان کوه می شود.

گوشه گوشه ی این کوه مقدس نشان از دلدادگان دارد.روزگاری اینجا مسکنِ اولیا ومحل آمدوشد پیران ومجذوبان پاک دل بوده است.مشهوربودکه فرشته ها در شبهای جمعه به این کوه فرودمی آیند و تاصبح یاسبّوح و یاقدّوس سرمی دهند. شنیده بود كه چهارصد وهشتاد تن ازاولياء را درآن موضع دفن كرده اند وبدین جهت وليان كوه اش می گفتند.عاشق پاکباز ما هرشب درنقطه ای ازاین کوه مقدس می گذراند و از برکتِ انفاس قدسیّه ی عارفان خفته درآن قلبش روشن وپاک می شود. عاشیق علی پس از غیبتی نسبتاًطولانی به میان مردم برمی گردد.گیسوهای بلند درویشانه و محاسن پرپشت وجو گندمی اش سیمایی روحانی وجذاب به وی بخشیده است.

ابتدانزد استادش اقبال آذر می رود. اقبال آذر دراحوال عاشیق علی دقیق می شود.علی دیگر آن علی سابق نیست.بارقه ی عشق ومحبتِ خالص را بوضوح در وجناتش می بیند.درد هجران وسوز فراق عاشق آداب دان را درویشی سوخته جان کرده است. یک روز بزرگان اهل دل را فرا می خواند ودرحضور ایشان به علی لقبِ پرافتخار«عاشیق درویش علی»می دهد. از این پس درویش علی گاه درمحافلی که به افتخار استادش اقبال آذر ترتیب می دهند شرکت می کند و هراز گاهی به اشاره ی استاد سازی می زند و آوازی می خواند.درویش مثل استادش، اقبال آذر، غزل های حافظ را بسیار دوست می دارد.همه جا این غزل ها وردِ زبان اوست.اقبال از اینکه همه ی فنون موسیقی را به درویش آموخته است بر خود می بالد.دوست دارد درویش همیشه کنارش باشد.

یک بار حتی او را همراه خود به تفلیس می بَرَد.درآنجا کنسرت باشکوهی برپا می شود.اقبال آذر غوغا می کند.بعد نوبت به درویش می رسد.درویش که جانِ سوخته ای دارد گلبانگی برمی آورد و همگان را دربهت وحیرت فرو می برد.سپس سازش را با غزلی زیبا ازخواجه همراهی می کند.صدای درویش در سالن بزرگ آمفی تئاترشهرتفلیس طنین انداز می شود:

دلم جز مهر مه رویان طریقی برنمی گیرد

زهردر می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد

سر وچشمی چنین دلکش توگویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی معنی مرا درسر نمی گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد...

خدا را رحمی ای منعم که درویش سرکویت

دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد

درویش علی می داند که نرگس بیمار است. می ترسد که بلایی سرنرگس بیاید.جواهرسلطان هم نگران است.هر روز راه درازی را می پیمایدتا ازحال دخترش خبر بگیرد.ارشدخان،همسر نرگس، دائم درسفرتجارت به سر می برد؛از تفلیس به باکو از باکو به استانبول. نرگس روز به روز نحیف تر می شود.دارو و درمان افاقه نمی کند. درویش می داند که نرگس بیمارِ دل است.او از درد نرگس آگاه است.پس کاری بایدبکند. بااشاره ی درویش جواهرسلطان از محمدپاشا،پدر ارشدخان، می خواهد که اجازه دهد مدتی نرگس را به خانه ی خودشان ببرد تا بلکه بهبودی حاصل شود.نرگس به خانه ی پدرش برمی گردد. درویش راهیِ ولیانکوه می شود.سه روز خلوت می کند.مناجات می کند.به ارواح اولیای خفته در دامن کوه متوسل می شود.دعا می کند و می زارد.سازش را در آغوش می فشرد ونغمه های سوزناک می زند.صدای ناله های سازش در دل کوه می پیچد.

بعداز سه روز وشب برمی گردد ویکراست به خانه ی میرزاغفار،پدرنرگس، می رود. رنگ لب های نرگس به سفیدی می زند.گونه هایش گود افتاده است وپایین چشم هایش کبود شده است.باورش نمی شود.این همان نرگس است؟لب های نرگس یارای حرکت ندارد؛آرام می لرزد.مثل لب های دختربچه ای که بغض کرده باشد و قبل ازگریه بلرزد.نگاه غم زده اش درچهره ی درویش علی خیره می مانَد.علی چقدرعوض شده است.دلِ این هردو از حرف های ناگفته لبریزاست اما هیچ کدام لب به سخن بازنمی کند.اشک درچشم های درویش حلقه می زند.وضو می گیرد وسازش را به آغوش می فشرَد.می خواهد حرف هایش را با سازش بزند.می خواهد شادی را باردیگر درقلب نرگس بیدارکند.ساز را بر روی شورشهناز میزان کند.انگشتان عاشیق درویش بر روی سیم های ساز می لغزد.سازمی نالد. ساز را چنان به نوا درمی آورد که تا اعماق روح نرگس نفوذ کند و رگ های خفته ی جانش بیدارشود.

درویش علی داشت باتمام نیرو می نواخت گویی جانش رابرسرانگشتانش نهاده بودوآن رابه سیم های تارمنتقل می کرد.آهنگی شوق انگیزوروح نوازازسازبرمی خواست. نرگس اندک اندک ازدرون می شکفت وجوانه می زد وسبزمی شد.چشم هایش دوباره همان حالتی رامی گرفت که باراول به چهره ی علی افتاده بود.همان روزی که علی دمدمه های ظهر به خانه برگشت.وارد حیاط خانه که شد نرگس داشت داخل باغچه درمیان گل ها می خرامید.ناگهان چشم علی به نرگس افتاد.نرگس هم متوجه حضورعلی شد.برگشت وآهو وار از روی شانه نگاهی به علی انداخت.علی ماتش بُرد وزیر لب گفت:چه چشم هایِ قشنگی!چه مهمان دلربایی!

سازدردستان درویش علی جادومی ریخت وچشمه ساری خنک برجان نرگس جاری می ساخت.گونه های نرگس داشت گلگون می شد ورنگ شادی برلب هایش نقش می بست.روح درویش ذرّه ذرّه ازکالبدش کنده می شد وجرعه جرعه برجانِ عطشناک نرگس فرو می شد.روح درویش درحال تصعیدشدن بود وجان نرگس درحالِ لبریزشدن. عاشیق درویش هرچه نیروداشت دردستانش جمع کرد وسازرادرپرده ای دیگرانداخت وراهی دیگرزد.نغمه ای لطیف ترازحریرونرم ترازنسیم سحری پرداخت.نعمه برجان خسته ی نرگس رخوتی دلنشین می ریخت و اورابه فضای لالایی های دوران خردسالیش می برد. چشم های نرگس داشت مخمورمی شد. نوای سازاورابه دنبال خود به عالم رؤیامی کشاند.عطرگل های شب بوبه مشامش می رساند.مهتاب برایش قصه می پرداخت.

دخترک داشت درباغ های کودکی به دنبال شاپرکی می دویدوخنده های ریزریزمی کرد. جواهرسلطان آهسته سرنرگس را روی بالش جابه جاکرد. لبخند کودکانه ای برسیمای نرگس نقش بسته بود. درویش علی سازرابه کناری نهادوبه بالین نرگس نزدیک شد.آهسته زمزمه کرد:نرگس جان آرام بگیر من کنارتوخواهم بود؛همیشه.تا ابد از توجدا نخواهم شد. درویش همچنان بالای سر نرگس ایستاده بود ونگاهش می کرد.می دانست که این آخرین دیدار او بانرگس است.ازتبسمی که برگوشه ی لب نرگس نشسته بود دلش لبریزاز شعف شد.لحظه ای گذشته اش از برابرچشمش عبورکرد:علی،پسرارشدِحیدرخانِ سرخابی،تاجرِخوش نام شهر،حالا در اینجابرسربالین نرگس.نگاهی به جواهرسلطان کرد وبه یاد مادرش افتاد. جواهرسلطان ازسرمحبت وقدردانی نگاهش کرد.هاله ای ازنورچهره ی درویش را دربرگرفته بود. احساس کرد درویش متعلق به این عالم نیست.آهسته گفت:قدیسِ عاشق ! درویش سری فرود آورد ورفت.

غروب پنج شنبه بود.درویش داشت به جانب ولیان کوه می رفت.جواهرسلطان تا دم در بدرقه اش کرد.علی داشت دور می شد واو ازپشت سرنگاهش می کرد.انگار پاهای علی بازمین تماس نداشت.گویی داشت روی هوا راه می رفت. خورشید غروب کرده بود که درویش به پای کوه رسید.درسکوت وصفای شبانه ی کوه آوایی دلنشین ازبالای کوه به گوشش می رسید: یاسبّوح و یا قدّوس!

درویش رفته بودامانغمه ی سازش هنوزپرده های روان نرگس رامثل نسیم بهاری می لرزاند. نرگس دردشتی سرسبزمیان گل هاوبوته های خوشبومی رقصید.دمدمه های غروب بودکه ازرؤیای شیرینش بیدارشد ونشست.احساس سبکی وسرخوشی می کرد. اثری ازغم ودرد درچهره اش دیده نمی شد.جواهرسلطان کنارش نشست ودست درگردنش انداخت.نگاهش کرد وگونه هایش رابوسید. نرگس هنوزاحساس می کردخواب می بیند . گفت درویش علی دستم راگرفته بود وبرایم ترانه می خواند. من بدنبال شاپرکی می دویدم و اونگاهم می کرد.بعدصدایم کرد.برگشتم پیشش. دستش را روی شانه ام گذاشت ولبخندزد.

نرگس دیگراحساس دلتنگی نمی کرد. حضوردرویش را درکنارش حس می کرد.نغمه ی سازش همچنان دررگ هایش جاری بود. درویش درقلب او بود. یقین داشت که برای همیشه بااوخواهدبود. نرگس داشت زندگی تازه ای را شروع می کرد. ازآن پس درویش لحظه ای نرگس را ترک نکرده بود.اما تنهانرگس می توانست او را ببیند.همین چندروز پیش بودکه نوه ی تازه به دنیاآمده اش رادرآغوش گرفته بود.چشم های قشنگ دخترک درست مثل چشم های خودش بود.همان چشم هابود؛باهمان مستی ومخموری.ننه نرگس زیرِلب گفت:علی می بینی این چشم ها شاید یک روزی دلِ درویش دیگری راصید کند!وعلی آهسته خندیده بود.