خنده ی «سونا»چقدر شبیه چهچه ی آن پرنده ی عجیب است که بعضی شب هابه خوابم می آید.پرنده شبیه چکاوک است.نه، شبیه هیچ پرنده ای نیست فقط شبیه خودش است.مثل خنده های سونا که شبیه خنده ی هیچ کس نیست.چه جوری بگویم؟مثل یک لاله است که در دهانش می شکفد.نه از آن لاله هایی که زیر سقف گلخانه ها به عمل می آید،بلکه یک لاله ی وحشی. «آناجان» که مادرم باشد ببینید چه انتظاری ازمن دارد؟! می خواهد من بایک چکاوک ازدواج کنم.چکاوکی که یک شاخه گل لاله هم درمنقار دارد.نه یک لاله ی مصنوعیِ گلخانه ای،یک لاله ی وحشی.
من چه جوری این چکاوک را بیارم توی یک اتاق حبسش کنم که پرازکتاب های گَردگرفته است.خب چکاوک دلش می گیرد آنجا.دلش می پوسدآنجا.گل لاله اش پلاسیده می شود.آن هم نه از این گل های پرورشی گلخانه ای؛ یک گل لاله ی وحشی!

آناجانم! همین بلا مگر سرخودت نیامد؟هنوز بچه بودی که مادرت با یک چادرِ سفید سواریک مادیان خاکستری رنگ شد ورفت ودیگر هم برنگشت.تو که یک یاسِ نورس بودی،از ریشه ات کندند ودرجایی بسیار دور،بین یک عالمه درختِ زمخت و علف های هرز وخاردار،در یک خاک غریب غَرسِت کردند.بدون اینکه نورآفتاب تنت را گرم کند در زیر سایه های سنگین درخت ها ماندی. بی آنکه دستهای نوازشگر بادهای ملایم برسرت کشیده شود.بادهای مهربانی که از مشرق دل های بهاری می وزند.

پدرهمواره خسته وعرق ریزان ازکارهای سختِ روزانه برمی گشت وتنها چیزی که درمیان لب هایش برای تومی آورد سکوت بود.سکوتی زخمی ازخشم های فروخورده. با لبهایی تَرَک خورده وخون چکان...

یک روز یک یاسِ کوچولوی خوشگل درکنارت رویید.شادشدی.همه ی نامهربانی ها وسایه های سنگین را فراموش کردی.به یاسِ کوچولو گفتی:«دخترکم خوش آمدی.من دیگر تنهانیستم.خدا تو را داد که مونسم باشی.انیس خلوتم باشی».گلبرگ هایت را برسرش گسترانیدی که از باد وباران گزندی نبیند.اما یک روزباد سختی وزیدن گرفت.توفان شد و بوران شد ویاس نازت را با خودبرد. وتوباز تنهاشدی مادر!

شبها گریه کردی.ولی ناله ات را دزدیدی مباداکه صدای گریه ات را بشنوند. مبادا جای مرهم نمک برزخمت بریزند.ناله هایت درگلو شکست.خدا اما گل دیگری درآغوشت نهاد.خندیدی وگفتی« پسرم، شیرین تر از عسلم،بامن بمان!».با اشک دیده بزرگش کردی باخون دل پروردی اما این بار هم بادغیرت از مکمنِ غیب برخاست.زحمت چندساله ات به باد یغمارفت.وباز تنهاشدی مادر ! تنهاترازهمیشه. دیگرزبان به شِکوه نگشودی.دیگربه تنهایی ات خوگرشدی. گفتی هرچه توبخواهی.هرچه خواستی بده اما خودت حافظش باش.من توانِ در افتادن با توفان ها را ندارم.

و خدا مرا به تو داد آناجان! درزیر دامن پرمهرت برآمدم.ازگِل درآمدم. قدکشیدم.تن به گرمای خورشید سپردم.دستت راگرفتم تورا به آفتاب و ماهتاب نشانت  دادم.تاجی از گل های وحشی معطر برسرت گذاشتم. توسرم بودی،سرورم بودی آنا!

الان هم بانَفَس های توزنده ام.ازنفسهایت بوی هزار گل یاس ویاسمن می شنوم.باغی برای من درست کردی که حاجتی به هیچ سرو و صنوبرش نیست.گل صدبرگ منی .باتو قَوِی دلم آنا.اما از من نخواه که با یک چکاوک قفس ندیده ی دانه نچیده ای ازدواج کنم.لاله اش را پژمرده وافسرده کنم.

آن شب حالم خوب بود با ضرباهنگ قلب مادرم خوابیدم. می شنیدم که پدر می گفت خدا را شکر تبش پایین آمده است.

من بیشتر روزها درخانه دراز می کشم واز دریچه ی دودگرفته ی سقف به آسمان خیره می شوم.این یکی از سرگرمی های روزانه ی من است.به حرکت رؤیایی ابرها چشم می دوزم.هرکدام از ابرها شکل مخصوص به خودش را دارد.

اول از همه بزغاله ی زنگوله دار رد می شود.بعد نوبتِ هاپو گُنده است.برّه ی پیشانی سفیدِ بازیگوش من هم به دنبالشان.مادرم می گوید اینها تشنه شان است می روند دریا که آب بخورند.وقتی سیر شدند دوباره برمی گردند.

یک بار الاغ مان را هم دیدم که داشت پیشاپیش همه چهارنعل می تاخت. فهمیدم که خیلی تشنه اش است.شایدهم داشت ازدست مگس های سمج فرار می کرد.گفتم هرچه باداباد.چشمهایم را بستم واز روزنه بالارفتم .دُمِ الاغه راگرفتم و توهوا شناورشدم .یک دسته دُرنا هم داشتند ازکنارما رد می شدند.هرکدام یک شاخه گل لاله ی وحشی سرخ در منقارداشتند.لاله ها سرخ ِسرخ بودند. رنگ آسمان هم داشت سرخ می شد.رفته رفته سرخ تر وسرخ ترهم شد.همه چیز داغ شد.شعله کشید.داشتم از گرما می سوختم.

شنیدم که پدرگفت تبش بالا رفته بایدببرمش شهر. صدای هق هق ِ آرامِ مادرم را می شنوم. برفِ سنگینی باریده است.همه جا سفیداست. بادسوزناکی می وزد.پدر بغلم کرده است واسبِ کَهَر به سرعت می تازد.وقتی یکی از پاهایش از روی برف های سفت جاده ی باریک خارج می شود تا زیرشکم توی برفها فرو می رود.

زمستانِ سخت شیارکوه ها ودره ها را با برف یکدست وصاف کرده است.باد زوزه کشان روی برفهای صاف و درخشنده می پیچد وگردباد های برفی درست می کند.کهر همچنان می تازد.دستم را می برم روی دهان پدرکه بخارتندی از آن بیرون می زند سبیل های پدریخ بسته است.لبهای سرد بردستم بوسه می زنند.

کنارخطِ آهن کهرپیش می تازد.قطار سوت کشان از پشت سرمی رسد و فس فس کنان ما را پشت سر می گذارد.بخار نفس های اسب با بخار قطار یکی می شود.پدر به کهرشلاق می زند وکهر از زمین کنده می شود ومثل باد در پیِ قطارچهارنعل می تازد. کفش هایم سُرخورده اند و ازپایم درآمده اند.پاهایم حس ندارند.باد زوزه کشان برف ها را به سر و رویمان می کوبد . مادرسر وصورتم را با شالِ آبی ام پوشانده است.قطاربه ایستگاه که می رسد با سروصدای زیاد توقف می کند.اسب هم می ایستد وخُرّه می کشد.قطار برایم لالایی می خواند.

نمی دانم از کی چشم هایم را بازنکرده ام.یکی ازلاله ها از منقار درنایی سُر خورده است و درهوا معلق می زند.لاله از دریچه افتاده است درست کنار بسترم.چکاوک برگشته بود و آوازش را توی خوابم رهاکرده بود.

عطر نفس های مادر را بر روی سر وصورتم احساس می کنم.چشمم راباز می کنم.مادرم خم شده است روی سرم وبا چشم های پراز اشک نگاهم می کند.دست می کشم به صورتش واشک هایش را پاک می کنم.می خندم.مادرم هم می خندد.چشم هایش قشنگ تر می شوند.