رادیو
آن روز کنارجاده ی ایستگاه راه آهن بره ها مشغول چرا بودند ومن چشم به راه پدرم بودم. یک سالی می شدکه از پیش ما رفته بود. در تهران در یک کارخانه ی آجرپزی کار می کرد. مادرم به تنهایی همه ی کارهای بیرونی و اندرونی را به دوش می کشید. گاهی شب ها بعد از اینکه شام می خوردیم برایم از گذشته هایش می گفت؛ از مرگ زود هنگام مادرش، از بی مهری های نامادری اش، از عروسی خودش که هنوز سیزده سالش تمام نشده مجبور شده بود تن به ازدواج بدهد. پدرم برادر ناتنی نامادری اش بود.
گاهی شب ها کیچی باجی هم برای شب نشینی پیش ما می آمد. من عاشق قصه هایش بودم. کیچی باجی از شوهر قبلی اش دو تا دختر داشت که ازدواج کرده و به روستای دیگری رفته بودند. حالا با شوهر پیر و گوشه گیرش نجفقلی علی اف، اخراجی روسیه، زندگی می کرد. همسایه ی دیوار به دیوار هم بودیم و کیچی باجی که طاقت سکوت های ممتد شوهرش را نداشت روزهایش را درخانه ی ما می گذراند. می گفت نجفقلی دایم به زن و بچه ها و زندگی تارومار شده اش در روسیه فکر می کند. شب هایی که کیچی باجی نمی آمد لحظه ها بکندی می گذشت. من ده سالم بود و تاب تحمل سکوت شب های دهکده را نداشتم. مادرم ازیکی از اهالی ده برای پدرم پیغام فرستاده بود و سفارش کرده بود وقتی برمی گردد بر ایمان رادیویی بخرد. می خواست شب ها مونس تنهایی هایمان باشد. من آن روز کنار جاده ی منتهی به ایستگاه راه آهن چشم به راه پدر بودم و رادیویی که قرار بود با خودش بیاورد.
در غیاب پدر روزها هر طور بود می گذشت. ولی شب ها،مخصوصا شب های پاییز، می ترسیدیم: از دزدانی که از روستاهای اطراف می آمدند و به خانه های دور افتاده یا بدون مرد دستبرد می زدند. شب های زمستان اما ازگرگ ها می ترسیدیم؛ ازگرگ های گرسنه! همین یکی - دو سال پیش بود که یکی از بچه های زیور خانم را ربوده بودند. طفلک با مادرش رفته بوده آبریزگاه که یک دفعه از سایه ی دیوار بیرون پریده بود و پسرک را برداشته و برده بود. پارسال هم مادر یکی از دوستانم طمعه ی گرگ نابکاری شده بود. زن بیچاره برای آوردن آب برای پسر یتیمش که تشنه بوده و آب می خواسته رفته بوده به دره ی مقابل خانه شان که گرگ همانجا پریده بود به سرش. فردا صبح سر زن بی نوا را روی جاده ی بیرون ده پیدا کرده بودند. اما دزدها بدتر از گرگ ها بودند. همین پاییز سال پیش بود که گوسفندهای نجف قلی علی اف بخت برگشته را برده بودند. درویش های دوره گرد هم دست کمی از دزدان و گرگان نداشتند. شب ها در گوشه یی پنهان می شدند و هر چه گیرشان می آمد بار الاغ هایشان می کردند و می بردند.دراویش هیزی هم بودند که طمع به زنان جوان یا بیوه زنان بی سرپرست می بستند و هرگاه که فرصتی می یافتند می رفتند به سر وقتشان.
مردها معمولا بعد از کشت پاییزه در ده بند نمی شدند. کار در شهر را به ماندن در ده ترجیح می دادند و چند روز مانده به عید نوروز دوباره بر می گشتند. اما جوان ترهاکار دایمی که پیدا می کردند می ماندند.آنهارا فقط در تعطیلات عیدمی شد در روستا دید. موهایشان به سبک جوان های شهری بلند بود. کت و شلوار نو می پوشیدند وکفش هایشان برق می زد.اینها هم در آجرپزی های اطراف تهران کار می کردند و جمعه ها به سینما و شهر نو می رفتند. نجفقلی با دیدن این جوان های هیپی به یاد بچه های خودش می افتاد. یک پسر و دوختر اززنی روسی داشته و مغازه ای که مال خودش بوده است. همه را ازش گرفته بودند و تک و تنها روانه اش کرده بودند به ایران.
روس ها اعلام اخطار کرده بودند که اتباع خارجی تا مهلت مقرر باید به کشورشان برگردند. این کار در دو نوبت انجام می گرفت: نوبت اول می توانستند بچه ها و دارایی هایشان را بردارند و با خود به کشورشان ببرند. در نوبت دوم اما فقط خودشان می رفتند؛ بدون زن و فرزند و مال و منال. می گفت در جاده ها و خیابان ها روی تیرهای برق و تلگراف مرغ هایی را کشته و آویزان کرده بودند؛ مرغ هایی که پر و کرک داشتند و مرغ هایی که بی پر و پرکنده بودند: و به ترتیب مربوط بودند به نوبت اولی ها و نوبت دومی ها. و نجف قلی علی اف آنقدر تعلل کرده بود و کرده بود که بی پر و پر کنده برگشته بود! پیرمرد قد متوسط و اندک خمیده ای داشت. چانه و آرواره هایش پهن و محکم بود و دندان هایی مصنوعی داشت. دایم در اتاق نیمه تاریک می نشست و لحاف کرسی را تا زیر چانه می کشید. همیشه به دو متکایی که به تیرک چسبیده بودند تکیه داشت. گاهی وقت ها که سر دماغ بود برای من و نعمت ، نوه ی دختری کیچی باجی، از سرگذشت هایش می گفت. نعمت با من هم کلاس وهم بازی بود و سالی دوازده ماه در خانه ی مادربزرگش بسر می برد. نجفقلی برای من نماد آدمهای جهان دیده و خارج رفته بشمار می آمد. برای خودش خط و ربطی داشت. حساب و کتاب های مربوط به آب و ملکش را در دفترچه ی جیبی اش به خط روسی می نوشت. یک بار دفتر مشقم را دادم و گفتم اسمم را به روسی بنویسد. مدادم را گرفت و عینک دسته مشکی اش را زد و با طمانینه اسمم را هجی کرد و نوشت-با آرامش و بدون عجله. اسم نعمت را هم نوشت. اسم پسر و دخترهایش را هم نوشت. بعد عینکش را برداشت و دستمالی از حیبش در آورد و چشم هایش را پاک کرد. می توانستم احساس کنم پیرمرد چه درد جانکاهی در سینه داشت. کیچی باجی در خانه بند نمی شد و پیرمرد با درد و تنهایی خو گرفته بود. من از حوصله اش و ظرافتی که در سیگار پیچیدن از خودش نشان می داد خیلی خوشم می آمد: دست می کرد توی جیبش و قوطی سیگارش را باز می کرد و می گذاشت روی کرسی. کاغذ سفید پاپیروس را با دست چپ میان دو انگشت می گرفت و با دست راست مقداری توتون بر می داشت و می ریخت داخل کاغذ و لوله اش می کرد. بعد به لب هایش نزدیک می کرد و با نوک زبانش کاغذ را تر می کرد و لبه هایش را به هم می چسباند. و در آخر سیگار پیچیده را که در چوب سیگاری قهوه ای رنگ سوخته ای فرو می کرد فندکش را روشن می کرد. فندک را با زنجیر سفیدی که به جیب جلیقه اش متصل بود می گذاشت. با چه حوصله و آرامشی این کار را می کرد! در این مواقع همه حواسش را ما متمرکز می کرد و چیزی یا کسی نمی توانست تمرکزش را به هم بزند. گاهی کیچی باجی هم همراهی اش می کرد و خانه پر می شد از دود تنباکو. بساط کیچی خانم البته علی حده بود. چوب سیگارش به قدر یک چوب دستی بود و رویش نقش و نگاری داشت. توتونش را بجای قوطی توی یک کیسه ی پارچه یی کوچکی می ریخت. وقتی پک می زد لپ هایش چنان تو می رفت که می توانستی در هر کدام از فرورفتگی ها براحتی یک دانه گردو گذاشت.
آفتاب صبحگاهی از روبرو می تابید و چشم های من کم کم خمار می شدند. نگاهم را به انتهای جاده ی ایستگاه دوخته بودم. با خود می گفتم حتما قطار تاخیر کرده است. قطار همیشه سر ساعت هشت به ایستگاه ما می رسید. و چند دقیقه بعد که ایستگاه را به سمت مراغه ترک می کرد می توانستم ازمیان شکاف دره عبورش را از روی پل ببینم. ولی هنوز خبری نبود. بره ها علف های کنار جاده را با ملچ و ملوچ می چریدند و من در زیر نور خوشایند خورشید در سینه کش منتهی به دره نشسته بودم و کم کم چرت می زدم. مثل نحفقلی علی اف که لحاف را تا زیر گلویش می کشید و چرت می زد. کیچی باجی هم یک عالمه روغن زرد لای یکی - دو قرص نان می مالید و می زد زیر بغل و دوک نخ ریسی اش را هم بر می داشت و شوهر نیمه خواب و نیمه بیدارش را با فکر و خیال هایش تنها می گذاشت. به هر خانه ی ما که وارد می شد نان روغن مالی شده را روی کرسی می گذاشت یا روی زانوهایش و بعد لقمه لقمه می برید و با چه لذتی می خورد و به ما هم می داد. وقتی برمی گشت خانه که آفتاب در حال غروب بود و مرغ هایش پشت در منتظرش بودند. کیش کیش کنان مرغ ها را داخل مرغدانی می کرد و می رفت برای نجفقلی شام درست کند. ولی او هنوز هم چرت می زد. پیرزن پاورچین پاورچین می رفت و روی سرش خم می شد و صدا می کرد: میرزا نجفقلی خان علی اف! بیچاره پیرمرد می پرید و با هول و هراس می گفت چیه؟ چی شده؟ و کیچی باجی می زد زیر خنده. ریز ریز می خندید و با قامتی خمیده دست ها در پشت می رفت سراغ اجاق که چیزی بپزد.
تو خواب صدای سوت ممتد قطار را شنیده بودم ولی این صدای پدرم بود که بیدارم کرد. یکهو چشمهایم را بازکردم و پدرم را دیدم که روبرویم نشسته است و چشم های آبی روشن اش می خندد. پریدم تو بغلش. وقتی پدرم داشت به طرف دهکده راه می افتاد پرسیدم رادیو خریدی؟ بادست اشاره کرد به ساک قهوه رنگ سنگینی که در دست داشت وگفت این تو است. ولی حواست باشد که "آقا" نباید بفهمد رادیو خریده ایم. با تکان دادن سر قول دادم که به کسی نگویم. "آقا" روحانی ده مان بود. سید بود و پسر عمه ی مادرم می شد. می گفت حرام است کسی به رادیو و ترانه ها و ساز و آوازهایش گوش کند. با اینکه مادرم هم سید بود ولی برنامه ی"هفت عاشق ها" را خیلی دوست داشت. عصرها هم وقتی که گوسفندها از صحرا بر می گشتند و زن ها مشغول دوشیدن شان می شدند "عاشیق دهقان" با آواز دلنشین و ساز سوزناکش داستان های عاشق و معشوق های آذربایجان را تعریف می کرد. بطوری که نجفقلی هم شیفته ی برنامه ی عصرگاهی رادیوی ما شده بود. یادم نمی رود که یک روز با چه عجله و اشتیاقی به حیاط ما آمد و گفت ببینم "شمعون" چی شد؟ شمعون شخصیت منفی داستان بود و مانع رسیدن عاشق و معشوق داستان به هم. نحفقلی که با هیچ کس نمی جوشید و از چیزی هیجان زده نمی شد حالا برای شنیدن قصه ی عشق سر از پا نمی شناخت! شاید او را به یاد اولین عشقش در خاک غربت می انداخت. قصه ی عشق بار دیگر کیمیاگری کرده بود و نجفقلی علی اف را به زندگی برگردانده بود!
«تئلیم خان» نام روستایی است در هشترود آذربایجان شرقی که نویسنده دوران کودکی خود را در آن سپری کرده است.