آفتابِ معرفت

راز ونیاز با پیامبر مهربانی


ای فرستاده ی بزرگ الاهی تو نورِحق بودی و برعالَم وجود تافتی. سیاهی کُفر وضلالت را تاراندی و ابررحمت برضمیرتشنگانِ معرفت باراندی:


جامه سیه کرد کفر،نورِ محمد رسید/ طبلِ بقا کوفتند،مُلک مُخَلّد رسید (دیوان شمس)


با آمدنت آسمان وزمین شکوفه باران گشت و دلهای عاشقان سوسن زار شد:


می شکافد آسمان از شادیش / خاک چون سوسن شده زآزادیش (مثنوی)


در آسمانِ جانها ندا در دادند که:


ای گروهِ مومنان شادی کنید / همچو سرو و سوسن آزادی کنید!

ای قافله سالارِ جانِ مشتاقان! با آمدنت ملائکه آوازِعشق سردادند وافلاکیان به رقص درآمدند.ای محمد تویی که فخرجهانی:


بختِ جوان یاِر ما،دادنِ جان کارِ ما / قافله سالارِما،فخرِجهان مصطفاست    (دیوان شمس)


وخدایِ عالَمیان مژده داد که وجود پُربرکت توباغ وبستانیست که از تَتاوُل بادِ خزان درامان خواهدماند:


شاهراهِ باغِ جانها شرعِ اوست / باغ وبستان های عالَم فرع اوست (مثنوی)


و به تو گفت که به گوش بندگانش برسانی که در بارگاه او شکسته دلی وسوز وگداز می خرند و بس!


احمدا اینجا ندارد مال سود / سینه باید پُر زعشق و درد و دود


وبه خاکیان هشدار داد که حدِّ خود را بشناسند و گستاخی نکنند!چرا که:


احمد اَر بگشایدآن پَرّ جلیل / تا ابد مدهوش مانَد جبرئیل!


ای پیامبر تو دوستِ جانی عاقلان بودی وخردورزی را می ستودی واحمقان را بسختی می نکوهیدی. این تو بودی که گفتی:


...عقل دشنامم دهد من راضیَم / زانکه فیضی دارد از فیّاضیَم

احمق اَر حلوا نَهَد اندر لبم / من از آن حلوای او اندر تَبَم


اکنون ای پیام آورعقل وعشق وآزادی و رحمت به امّت خود بنگر! ببین چگونه عده ای سوار بر مَرکب جهل وضلالت می تازند و بر رذالت خود می بالند:

احمقان سرور شدستند و ز بیم / عاقلان سرها کشیده درگلیم


باز -گویا-دوران جاهلیت باز گشته و ابلهانی در اطراف واکناف عالَم به نام دین وشریعت تو امّت بی پناهت را به خاک سیاه می نشانند و دلهای اهل دل را به درد می آورند!

ابلهان تعظیمِ مسجد می کنند/ در جفای اهل دل جِد می کنند

آن مَجاز است این حقیقت،ای خران/نیست مسجد جز درونِ سروران


ای پیامبر مهر و وفا در پیشگاه الاهی از او بخواه که این گستاخان روی ناشُسته را برسر جای خودشان بنشاند چراکه:


اینچنین قفلِ گران را ای وَدود/که توانَد جز که فضلِ توگشود؟

جز توپیشِ کی برآرَد بنده دست/هم دعا وهم اجابت ازتو است(مثنوی)


فالِ قهوه

به یاد آور مرا ! وقتی نمانده              نگو:«دیگر تو را وقتی نمانده!»

دلت گر نرم شدما را«خبر»کن              برای «مبتدا» وقتی نمانده

سمندِعمرمی تازد شتابان                  سمن رویا بپا وقتی نمانده!

مریز این عشوه های دلبرانه                رها کن این ادا وقتی نمانده

به فال قهوه و حافظ میندیش                  به لاحولَ وَلا وقتی نمانده

خدا را حاجت ما را رواکن                      برای «ناروا» وقتی نمانده!

مگو:«فردا و پس فردا و...روزی»             همین حالا بیا وقتی نمانده

به زیرِ لب چه می گویی دوباره؟    ندانستم چه؟! ها؟ وقتی نمانده؟!

شعر:حسین مختاری

گُلی می شکفد

شعر تُرکی:

بیر سرایین قاباقیندان کئچیرَم

ائشیدیرَم بیر قوش سَسین  

                          قَفَسدَن

ایاق ساخلاییرام

           قولاق آسیرام:

       قوشون اوره یینده بیرگول آچیلیر 

        منیم اوره ییمده بیر تیکان سینیر!

شعر از حسین مختاری   

        

(ترجمه ی آزاد به فارسی)

از کنارِ خانه ای می گذرم

  بلبلی در قفسی می خوانَد

می سپارم گوش بر آوازِ او

        پایم از رفتن،ولی، می مانَد:


در دلش باغ ِ گُلی می شکفَد!

                   در دلم خارِ غمی می شکنَد!



آیا شمس تبریزی تُرک زبان بود؟


از روزگار سید احمدکسرویتبریزی تا به امروز گروهی بر آنند که زبان مردم آذربایجان نه ترکی بلکه زبان آذری یا فهلوی بوده که با یورش زبان ترکی (تقریبا ازروزگار ایلخانیان به این سو)ازبین رفته است.بنابراین کسانی چون شمس تبریزی که پیش از این روزگار می زیستند زبان آذری یا فهلوی داشته اند.دراین باره مایلم دو نکته را یادآور شوم:
نخست اینکه کسی نمی تواند به ضرس قاطع وبا دلیل محکم-که مو لای درزش نرود-ثابت کندکه زبانِ-به اصطلاح- مادری شمس ترکی نبوده است.چه شمس جایی بدان تصریح یا حتی اشاره نکرده است.و درعوض چندجا نشان می دهد که  ترکی می دانسته است(نمونه را مقالات ،ص630 ). البته عکس این رانیز نمی توان اثبات کرد.یعنی ترکی دانی شمس یاعدم صراحت به ترک نبودنش را نمی توان دلیل بر ترک زبان بودنش گرفت.
زبان ترکی ازروزگاران قدیم درکناردهها زبان وگویش دیگریکی اززبانهای رایج در ایران و آذربایجان بوده است. بنا بقول مَقدسی در کوهها وجلگه های مرتفع آذربایجان بیش ازهفتاد زبان ولهجه ی مختلف تکلم می شد(سرزمین های خلافتهای شرقی ص170 ).
ما-البته- منکر مهاجرت اقوام ترک زبان در دوره های مختلف به فلات ایران ازجمله به آذربایجان نیستیم.امااعتقاد هم نداریم که ترکان ایرانی مهاجران غیربومی هستند که اززمان سلجوقیان وبعد ازآن در ایران ساکن شده اند.مهاجرت همیشه بوده واختصاص به قوم یا اقوام خاصی نداشته است.

نکته ی دوم اینکه هر زبانی بنا به تصریح زبان شناسان مثل یک موجود زنده زمان تولد ورشد وتکامل وبالندگی وپیری ومرگ دارد.بنابراین گویش آذری یا فهلوی نیزاز این قانون مستثنی نبوده و در اثر ضعف وپیری ازسویی، وتقویت زبان ترکی ازسوی دیگر، رو به زوال گذاشته است.هیچ زبان زنده وبالنده و رو به تکاملی در اثر همسایگی با زبان دیگری نابود نمی شود.تاریخ هم گواهی نداده است که ترکان زبان خودشان را بر همسایگان یا مردمان تحت سلطه ی خود تحمیل کرده باشند.نه غزنویان چنین کردند،نه سلجوقیان، نه صفویان ونه هیچ حاکم وقوم دیگری.ترکان شاید به لحاظ دینی سخت گیریها وتعصباتی ازخود نشان داده باشند(مثل شاه اسماعیل صفوی) اماهیچگاه قومی رامجبور به تَرکِ زبان خود نکردند.می دانیم که اصفهان،سالیان سال،پایتخت صفویان ترک زبان بود و درهمان دوران مردمان زیادی از تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان به اصفهان کوچ کردند اما اصفهان هرگز تُرک نشد.

ناگفته نماند که گویش پهلوی یا آذری قدیم چیزی شبیه زبان «تاتی»بوده و اثری مکتوب از آن در جایی یافت نشده است مگر ابیات وعبارتهای پراکنده در اینجا و آنجا. و این نکته نشان می دهد که پهلوی یک زبان محلی،و نه یک زبان قوی و ادبی، بوده است.درحالی که از روزگاران بسیار دور آثار فراوانی به زبان ترکی - به رغم سایه ی سنگین زبان وادبیات فارسی -خلق شده است.البته آثار ادبی ترکی متاثر از زبان وادبیات قدرتمند فارسی بوده است . تاثیر زبان ترکی را نیز در جای جای زبان و ادب فارسی-البته- می توان سراغ گرفت.این دو زبان قرن ها در کنار هم زیسته و باهم بده بستان داشته اند.بنابراین باید به ریش کسانی که زبان ترکی را یک زبان بیگانه و مهاجم می پندارند خندید!

نکته دیگری را نیزباید افزود و آن اینکه درسالهای اخیرحرکتهای قوم گرایانه در ایران رو به فزونی گذاشته است، ازجمله درآذربایجان. جدا ازاینکه برخی تبعیض های خواسته یا ناخواسته و بعضی حرکتهای افراطی «تُرک ستیزانه»ی بیمارگونه بر این مساله دامن زده اما بنظر می رسد که بیشترین تحریکات ازآن سوی مرزها رخ می نماید. به عنوان مثال می کوشند برای ایرانیان ترک زبان وترک نژادان غیر ایرانی نقاط مشترکی بتراشند که یکی از معروف ترین آنها اعتقاد به افسانه ی «گرگ خاکستری» یا «بوز قورد» می باشد.

شاید در اسطوره های ترکان آسیای میانه یا آسیای صغیر گرگ حیوان مقدسی باشد.اما آیا ترکان ایرانی نیزچنین اعتقادی داشته یا دارند؟باید دانست که هویّت هرقومی ازاعتقادات وخاطرات جمعی آنها پدید می آید.درحالی که ایرانی هرگز به چنین توتمی باور نداشته است.نمی گویم توتمیسم درمیان ایرانیان جایگاهی نداشته است می گویم ایرانیان -ازجمله درآذربایجان-گرگ را مقدس نمی دانستند،همین! چون در غیر این صورت بایستی در فرهنگ وادبیات وفولکلورشان منعکس می شد.این در حالی ست که در فرهنگ و تاریخ ادبیات گذشته آذربایجان برای گرگ چهره ی مثبتی نمی توان یافت.

در اینجا به دو-سه نمونه ازاعتقادات شاعران آذربایجانی درباره ی گرگ بسنده می کنم:

خاقانی شروانی می گوید:

 همه فرعون گرگ پیشه شدند  /  من عصا وشبان نمی یابم

زالی ست گرگ دل که ترا دنبه می نهد/ زین دامگاه گرگ ستمگر گذشتنی ست

خاقانیاچه ترسی از اخوان گرگ فعل/چون در ظلال یوسف صدیق دیگری

و نظامی گنجوی گرگ را حیوانی ضعیف کُش می خواند:

اگر صد گوسفند آید فراپیش / بَرَد گرگ از گله قربانِ درویش

استاد شهریار نیز در منظومه ی تُرکی حیدربابای خود،به التماس، ازحیدربابا می خواهدکه گرگ ها را یکی یکی بگیرد و خفه کند تا برّه ها باخیال راحت و بدون ترس از گرگ ها چرا کنند و پروار شوند.

درمیان ترکان ایرانی دهها قصه وبایاتی و شعر و مَثَل می توان یافت که از گرگ  به خونخوارگی وسبعیت وفریبکاری وخیانت وخباثت یاد شده است.

چنانکه می دانیم معتقدان به توتم کُشتن یا خوردن گوشت توتم را حرام می دانستند.درحالی که در آذربایجان گرگ را نه تنها می کشتند بلکه گاهی افراد بی مبالات دل وجگرش را نیز می خوردند(از شدت دشمنی یابرای دل وجرِات یافتن).و گاه پنجه ی بُریده ی گرگ را نگه  می داشتند برای ترساندن زنانی که دچار ورم سینه می شدند.و زن "ناخوش" با دیدن یا لمس کردن پنجه ی گرگ چنان وحشت می کرد که ناراحتی اش برطرف می شد.

نویسنده:حسین مختاری

(برای مطالعه ی بیشتر درباره ی شمس تبریزی به دیگر وبلاگم با نام شمس تبریزی

رجوع شود. http://shamsetabrizi.blogfa.com /)

سرزمینِ آتش جاوید

در سرزمینِ آتشِ جاوید زاده ام

یک دستم آینه ، یک دستم آفتاب

لالایی ام سرودِ سمن بویِ چشمه ها

افسانه ام ترنّمِ آلاله های مست

آوازِ رودها نغمه ی هرصبح وشامِ من:

                   در دامنِ سهندِ سرافرازِ سرمدی!

دلتنگی ام،ولی،«شاهدِ» از دست داده ام:

                     قفقازِ مهربان،همزاد و نیمه ام!

ای مادر ای صبحِ زلالم چو ماهتاب!

قلبم به زیرِ سایه ی تو تابناک تر

                                 ازجانِ عاشقان!

خاکسترم جوانه زند از نگاهِ تو

               ققنوسِ من تویی.

                                  ایرانِ دیرسال!

شیرانِ تیزپنجه ی تو

                        در شبِ هراس

آتش به دست

           حارسِ این دشتِ پُر گل اند

این روبهانِ گُرگ نما در خیالِ خویش

میشانِ دشتِ سبزِ تو را

                        پوست می کَنَند!

باور نمی کنم!

این گرگِ خیره سر و پیر را دگر

دندان نمانده است!

شعر:حسین مختاری


رشک ماه


دارکوب

تق تق می کوبد

عکس درخت

در برکه می لرزد!


      *****

افقِ صبح روشن است

سرفه های همیشگی همسایه

جیک جیک یکریز گنجشگان


         *****

ظهرِ دلچسب بهار

جست وخیز پسرک در میان گندم زار

پرواز یکپارچه ی بلدرچین ها


          *****

بارانِ تندِ بهاری

طغیانِ ناگهانیِ رودخانه

چشمانِ خیسِ مادری سرگردان!


          *****

شکوهِ کوهساران

آوازِ رودها

سکوتِ دیرسالِ گورستان!


          *****

پنجه های تابان درمیانِ آب

عطرِپیراهنِ در مسیر باد

نقاشِ پیر درهجومِ خاطره ها



         *****

گربه از درخت پایین می جهد

پرنده کوچ می کند

سکوت لانه می کند!


       *****

مرغابیِ جا مانده ازگروه

جیغ کشان می گذرد

آسمان صاف است

لرزه بر اندام بید افتاده است!


           *****

قصه ی شنگول ومنگول به آخرمی رسد

سرمای شب بی داد می کند

خواب از سر گرگ می پرد


         *****

نسیم می وزد

قاصدک ها اوج می گیرند

سایه ای از دور دست پیدا می شود


           *****

شب مادرم را می بوسم

رنگ از رخ تاریکی می پرد

ماه از دریچه فرود آمده است!


         *****

صدایم می کنی

گل های لب پنجره

رنگ به رنگ می شوند!

حسین مختاری


گُل پسر


نه عاشقم نه شاعرم     زمین خشک وبایرم

نه دلبرم نه دلشده          گنگم وکورم وکرم

نه اهل بزمم ونه رزم     نه بزدل وخیره سرم

برگِ خزان رسیده ام       قاصدکی دربه درم

به هر دری که میرسم   سربه هوا می گذرم

نازنمی کنم به کس      نازِ کسی نمی خرم

جانِ به لب رسیده را   خراب وخسته می بَرَم

شاد،اگرچه،نیستم    غصّه ی نان نمی خورم

یارِ ستم نمی شوم     پرده یِ کس نمی دَرَم

زنده به مِهرم وهنر     گرچه نه صاحب هنرم

نظربه حالِ من نکن        من ،بخدا،بی نظرم!

اگرچه پیر می شوم       هنوزهم "گُل پسر"م!

طرح

واشو ای پنجره ی آبی دل

تا از این قلعه ی تنهایی خویش

نظری بر افق سبزِخدا اندازم!

حسین مختاری