عشق در واپسین روزهای پاییز(۱)

سال های آغازین معلمی ام در منطقه ای سرد و کوهستانی گذشت. بیست و دو سال بیشتر نداشتم. از بچه های سال چهارم دبیرستان فقط چهار سال بزرگتر بودم، جوان بودم و پر انرژی.
در خانه ای که می ماندم، خانم معلم جوانی هم بود، که چون من در مقطع دبیرستان تدریس می کرد. بین اتاق من و او راهرو خانه حایل بود. هر دو مجرد بودیم و تازه نفَس. من صبح ها به مدرسه می رفتم و بعد از ظهرها درِ اتاقم را به روی خودم می بستم و به مطالعه می نشستم. بیشتر کتاب هایم را با خود برده بودم و فرصت خوبی بود برای مطالعه و یادداشت برداری. هر از گاهی مقاله یی می نوشتم و به مجله های ادبی- فرهنگی می فرستادم که چاپ می شد. خانم معلم را هر از گاهی در حیاط می دیدم که با زن صاحب خانه گپ می زد و می خندید. البته گاهی برای گرفتن نمونه سؤال امتحانی یا چیزی در حد مشورت یا رفع اشکال در همان دم در اتاقم باهم گفتگو می کردیم؛ چراکه همْ رشته بودیم و هر دو ادبیات می گفتیم. اما رفته رفته گفت و شنود ها بین ما بیشتر شد و در اواخر پاییز تقریبا هر روز همدیگر را می دیدیم و درباره ی شعر و موضوعات مرتبط با درس ها حرف می زدیم. کم کم به همدیگر عادت کردیم و صمیمی تر شدیم. با اینکه با مرکز استان بیش از دو ساعت راه بود وباید با مینی بوس طی می شد، خانم معلم بعد از ظهر چهار شنبه ها به محض اینکه از مدرسه بر می گشت، آماده ی رفتن می شد تا روزهای آخر هفته نزد خانواده اش باشد. من اما در ماه شاید یک بار تن به این راه خسته کننده می دادم، چرا که دوست داشتم از فرصت مطالعاتی پیش آمده غایت استفاده را بکنم و بعد از اتمام دوره ی دو ساله در منطقه محروم در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کنم.
با این حال روزهای چهارشنبه احساس غریبی بهم دست می داد؛ چیزی مثل غم غربت و دلتنگی. بعد هم لحظه شماری می کردم تا آفتاب صبح شنبه از پشت دلتنگی من طلوع کند و باز آرام بگیرم.
هفته ی پایانی پاییز که از راه رسید هوا سردتر شد و صبح روز چهارشنبه برف نرم نرمک آغاز به باریدن کرد. روزها کوتاه بود و هوا خیلی زود رو به تاریکی می گذاشت. برای همین هم راننده مینی بوس ها ترجیح می دادند از خیر مسافران آخر وقت بگذرند و ریسک نکنند. آن روز هم خانم معلم ساک به دست عزم رفتن کرد و به هشدارهای من وقعی ننهاد، چرا که مشتاق دیدار خانواده بود و دلش برای استراحت ،و بقول خودش، برای غذاهای دست پخت مادرش غنج می رفت. تا دم در حیاط بدرقه اش کردم و لحظاتی نگران رفتنش شدم و با آه سرد بر لب به اتاقم برگشتم. اتاقم تاریک بود و سوز و سرمای برف در آن می پیچید و ناله ی باد در لوله های بخاری شب خوفناکی را پیشگویی می کرد. از شدت بی حوصلگی و غمناکی در تاریکی نشستم و برق را روشن نکردم. زیر لب خدا خدا می کردم که سر عقل بیاید و از این سفر پرخطر صرف نظر کند. ناراحتی من از چه بود واقعا؟ به جان او می ترسیدم؟ طبیعی بود البته! هوا تاریک بود و جاده لغزان و پوشیده از برف و یخ.
شایدم دلتنگ رفتنش بودم و تحمل دوری و تنهایی را نداشتم.
یک ساعتی گذشته بود و من همانطور که در تاریکی تکیه داده به دیوار سرد نشسته بودم و پتو را تا زیر چانه بالا کشیده بودم، صدای باز شدن آهسته ی در حیاط را شنیدم. پتو را به کناری پرت کردم و دویدم سمت بالکن. خودش بود؛ ساک به دست و چادر مشکی به سر، ناراحت از اینکه از بین راه برگشته بود، بقول شاملو، مثل روحِ آب لغزید داخل حیاط .
آهسته که صاحبخانه نشنود گفتم بیا تو، چایی چیزی بخور که حتم دارم از سرما یخ زده ای. کلیدلامپ را زدم اتاق روشن شد، شعله ی بخاری را زیاد کردم و کتری را گذاشتم روی چراغ علاء الدین. از آشپزخانه که برگشتم دیدم چادرش را به رخت آویز زده و رو به بخاری نشسته است، صورتش را چسبانده بود به بخاری. گونه هاش از سوز سرما گل انداخته بود، و انگشت هاش کرخت شده بود. کنارش ایستادم...دیگر هوهوی باد به گوش نمی رسید؛ دانه های برف مثل شکوفه های درخت بادام که با نسیم بهاری به پرواز در می آیند، در هوا تاب می خوردند و عشوه کنان بر روی شیشه ی در و پنجره می لغزیدند و در تراس روی هم انباشته می شدند.
همان طور سرپا، ناخودآگاه، از دهانم بیرون آمد که " چه خوب شد که ماشین نبود!" دخترک با تعجب نگاهم کرد و نمی دانم چه ها که از سرش نگذشت!
ولی مطمئن بودم که با همان یک حرف فهمید که من گرفتارم، گرفتار دلم. آری چیزی دلم را جنبانده بود و از همان لحظه برایم مسجّل بود که بدون او زیستن برایم ناممکن خواهد بود. ولی از "نغز بازی"های روزگار غافل بودم...

ادامه دارد...
دوستانی که داستان فوق را پیگیری می کنند، اگر نقدی، و یا نکته ای(از هر نظر) برای غنی تر شدن داستان دارند، لطفااز طریق آیدی تلگرام با من در میان بگذارند. داستان از سوی ناشر برای طبع و نشر پذیرفته شده است، ولی تا مجوز ارشاد را بگیرد، فرصت برای ویرایش فنی و محتوایی هست.

با سپاس

حسین مختاری 


golhaymarefat@